ناگفتههايی از حادثهی تلخ سوء قصد به جان رهبر معظم انقلاب اسلامی
جمعی از اعضای تيم حفاظت و اعضای تيم پزشكی حضرت آيتالله خامنهای بعد از ۲۵ سال ، در محضر رهبر انقلاب به بيان خاطرات و ناگفتههايی از حادثه تلخ ترور در ششم تير۱۳۶۰ پرداختند.
در اين مراسم كه نزديك به ۴ ساعت به طول انجاميد ، آقايان خسروی وفا ، حاجیباشی ، جباری ، جواديان ، پناهی و حياتی از محافظان قديمی رهبر انقلاب ، به همراه ۳ نفر از تيم پزشكی ايشان ــ دكتر ميلانی ، دكتر زرگر و دكتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تير ۱۳۶۰ پرداختند . آنچه میخوانيد روايتی است كوتاه از اين نشست.
– اصلا اون روز مسجد يه جور ديگه بود…
– راست میگه ! مثل هميشه نبود ، هفتهی قبل هم كه برنامه لغو شد ، اومده بوديم اما اينطوری نبود !
– توی حياط يه جايی واسه ضبط صوتها درست كرده بوديم .
– نماز ظهر كه تموم شد ، آقا رفتن پشت تريبون .
– سئوالها هم خيلی تند و بعضاً بیربط بود…
– پرسيده بودن شما داماد وزير گرفتی و فلان قدر مهر دخترت كردی .
– آقا اول كمی درباره شايعات عليه شهيد مظلوم بهشتی صحبت كرد و بعد هم اشاره كرد كه من اصلا دختر ندارم !
– من ديدم يه نفر با موهای وزوزی داره با يه ضبط صوت به سمت تريبون مياد .
– نه يه نفر نبود ! ضبط رو دست به دست دادن تا كسی شك نكنه!
– منم فكر كردم ضبط بچههای خود مسجده ؛ ديگه شك نكردم چرا اين ضبط مثل بقيه توی حياط نيست!
– ولی نفر آخر ، از خودشون بود !
– آره ! آره ! چون دقيقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ ؛ درست مقابل قلب ايشون!
– من همينطوری رفتم به ضبط يه سری بزنم ! كمی زير و بمش را نگاه كردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض كردم ، گذاشتم سمت راست ، كنار ميكروفن ، كمی با فاصلهتر از آقا!
– يكدفعه ميكروفن شروع كرد به سوت كشيدن…
– آقا برگشتن گفتن : اين صدا را درست كنيد يا اصلا خاموش كنيد .
– منبریها اين جور مواقع كمی عقب و جلو میشن تا بلكه صدا درست بشه !
– من روبروی آقا ، كنار در شبستان وايساده بودم ، آقا كمی به عقب و سمت چپ رفتند كه يكدفعه …
– يه صدای عجيبی توی شبستان پيچيد …
– اول فكر كردم ، تير اندازی شده …
– سريع اسلحهام رو درآوردم … تا برگشتم ديدم …
و اشك ، چنان سر میخورد توی صورتش كه هر چهقدر هم لبش را بگزد ؛ نمیتواند كنترلش كند … سرش را تكان میدهد و به “حاجیباشی” نگاه میكند ، او هم سرش را انداخته پائين و با دست اشكهايش را میچيند . “پناهی” به دادش میرسد و ادامه میدهد :
– مردم اول روی زمين دراز كشيدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند ، من اسلحهام را از ضامن خارج كرده بودم ، تا برگشتم سمت جايگاه ديدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ “آقا” از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمين ! داد زدم : حسين ! “آقا”… تا برسم بالای سر “آقا” ، “حسين جباری” تنهايی “آقا” را بلند كرده بود و به سمت در میرفت …
“جواديان” كه هنوز صورت گردش سرخ سرخ است ، فقط سرش را به طرفين تكان میدهد و حتی چشمهايش را هم از ما میدزدد . “حياتی” اما ماجرا را اينگونه ادامه میدهد :
– هرطور بود راه را باز كرديم و خودم برگشتم پشت تريبون ، ضبط صوت مثل يك دفتر ۴۰برگ از وسط باز شده بود . با ماژيك قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند : “اولين عيدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!”
– به هر ترتيبی بود آقا را سوار ماشين كرديم . يك بليزر سفيد . با سرعت از بين جمعيت كنده شديم و راه افتاديم . توی راه يك لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من كردند و از هوش رفتند . بعدها پرسيدم آن لحظه چه چيزی احساس كردين ، گفتند : “دو چيز! يكی اينكه ماشين داشت پرواز میكرد و ديگر اينكه سرم روی پای كسی بود …”
حاجیباشی يكدفعه نگاهش را از زمين میكند و بلندتر میگويد : توی ماشين همهاش به اين فكر بودم كه اگر اتفاقی بيافته ، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران ، حرفهايش را خيس میكند .
“جواديان” ادامه میدهد : از جلوی يك درمانگاه گذشتيم كه گفتم : “حسين ! برگرد… درمانگاه …”
پنج نفری وارد درمانگاه شديم ، همه هول برشان داشته بود ، يك نفر غرق خون توی آغوش جباری ، ۳ نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش … اولين دكتری كه آمد و نبض آقا را گرفت ، بیمعطلی گفت : ديگه كار از كار گذشته و رفت … پرستاری جلو آمد و گفت “:ببرينش بيمارستان بهارلو ؛ پل جواديه “
به سرعت دويديم سمت ماشين. پرستار هم همراهمان شد ، با يك كپسول اكسيژن كه توی ماشين نمیرفت و بچهها روی ركاب در عقب گرفتنش تا بريم بيمارستان بهارلو …
توی مسير بیسيم را برداشتم و :
– حافظ هفت ! مركز … مركز ! موقعيت پنجاه – پنجاه … (پنجاه – پنجاه موقعيت آمادهباش بود) بعد گفتم : مركز! حافظ هفت مجروح شده !
دوباره همه با هم ساكت شدند … انگار همين ديروز بوده ، همين ديروز كه از توی ماشين اعلام میكنند به دكتر فياض بخش ، دكتر زرگر و … بگوئيد از مجلس خودشان را برسانند ، بيمارستان بهارلو .
ماشين از در عقب بيمارستان وارد محوطه میشود . برانكارد میآورند . آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دكتری كه از اتاق عمل بيرون میآيد ؛ نبض را میگيرد و با اطمينان میگويد : “تمام كرده!” اما …
اما دكتر فاضل كه آن روز اتفاقی و برای مشاورهی يكی از بيماران در بيمارستان بهارلو حضور داشته ، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد .
ديدار بعد از ۲۵ سال
از راست آقايان دكتر باقی ، دكتر ميلانی ، دكتر منافی ، محمود خسرویوفا ، دكتر زرگر ، جواديان ، حسين جباری ، مجتبی حياتی ، دكتر مرندی ، رضا حاجیباشی ، پناهی ، حجتالاسلام مطلبی
– شهيد بهشتی به من خبر داد . تازه رسيده بودم منزل . پيكانم را سوار شدم و راه افتادم . به محض رسيدن ، دكتر محجوبی گفت نگران نباش ، خون را بند آوردم . و من آماده شدم برای جراحی .
دكتر زرگر ادامه میدهد : رگ پيوندی میخواستيم ، پای راست را شكافتيم . رگ دست راست و شبكه عصبیاش كاملا متلاشی شده بود . فقط توانستيم كمی جلوی خونريزی را بگيريم و كمی هم پانسمان كنيم . تصميم بر اين شد كه آقا را ببريم بيمارستان قلب .
دكتر ميلانی هم كه مثل دكتر زرگر تمام موهای سرش سفيد شده ، غرق روزهای تلخ دهه ۶۰ شده است ، آرام و با تامل تعريف میكند :
ــ جراحت خيلی سنگين بود ، سمت راست بدن پر از تركش و قطعات ضبط صوت بود ، حتی يكی از تركشها زير گلوی آقا جا خوش كرده بود . قسمتی از سينه ايشان كاملا سوخته بود ! يكی دو تا از دندهها هم شكسته بود . دست راست هم كاملا از كار افتاده بود و از شدت ضربه ورم كرده بود. استخوانهای كتف و سينه كاملا ديده میشد . ۳۷ واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند كه خود اين تعداد ، واكنشهای انعقادی را مختل میكرد … دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شديم پانسمان را باز كنيم و دوباره رگها را مسدود كنيم … خيلی عجيب بود ، انگار هيچ چيز به ارادهی ما نبود …
و دكتر منافی چشمهايش را روی هم میگذارد و آن روزها را اينگونه از پشت پرچين خاطرات ماندگارش بيرون میريزد : “مردم بيرون بيمارستان صف كشيده بودند برای اهدای خون . راديو هم اعلام كرده بود جراحت به قلب آقا رسيده ، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ايستاده بودند و میگفتند میخواهيم “قلبمان” را بدهيم … با هلیكوپتر ، آقا را رسانديم بيمارستان قلب . لوله تنفس داشتند و تا بيمارستان دو بار مونيتور وضعيت نبض ، خط ممتد نشان داد … عمل جراحی ۳ ساعت طول كشيد و آقا به بخش “آی سی يو” منتقل شدند . شب برای چند لحظه به هوش آمدند …كاغذ خواستند تا چيزی بنويسند … كاغذ كه داديم با دست چپ و خيلی آرام و با دقت چند كلمه را به زحمت كنار هم چيدند :
– همراهان من چطورند؟
چند روز بعد كه ديگر مطمئن شده بوديم ، دست راست كاملا از كار افتاده است ، از تلويزيون آمدند تا گزارش تهيه كنند ، يك ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بيايند ، وقتی پرسيدند كه حالتان چطور است؟ اين پاسخ را گرفتند:
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت ، شكند اگر سبويی
و حالا كه ۲۵ سال از آن روز تلخ گذشته ، شايد شيرينی عيدی گروهك فرقان بيشتر خودش را نشان میدهد كه به قول “خسروی وفا” هر وقت در حزب جلسه بود ، آقا آخرين نفری بود كه از حزب خارج میشد ” و فردای آن روز هفتم تير بود…
حالا شايد بهتر بشود فهميد چرا سالهاست ضربان قلب اين مردم میگويد: “دست” خدا بر سر ماست … اين دست ، رنگ خدا را ديده و طعم بهشت را چشيده ، سوغات يك سفر غيبی به آن سوی ابرهاست كه پيش رهبر مانده تا به قول دكتر ميلانی : “با دست موعود بيعت كند…”
صدای اذان يعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز . خودمان را به نمازخانه میرسانيم ، اين گروه آشنای قديمی ، صف اول و دوم نماز میايستند … رهبر كه میآيد مثل پروانههای حرم رضوی كه در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میكنند ، دور آقا حلقه میزنند. دكتر ميلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همينطور كه با چشم خيس به دست آقا خيره شده ، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود … و چه خندهی شيرينی بر لبهای رهبر نقش بسته ، خيلی وقت بود اين جمع سالهای جوانی را يكجا نديده بود… چه غافلگيری لذت بخشی .
منبع : پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری (مدظله العالی) www.khamenei.ir
بازم دمتون گرم گل کاشتین با این مطالبتون (F)
با سلام
ما را در لينك خود اضافه نماييد
http://www.vaja-hamedan.blogfa.com
با تشكر
سرباز گمنام آقا امام زمان
ياور مهدي (ع)
vajahamedan@yahoo.com
ناز پرورده تنعم نبرد راه بدوست عاشقي شيوه ي رندان بلا كش باشد
سلامتي ش ۱۴ صلوات
برخیز که حجت خدا می آید
رحمت ز حریم کبریا می آید
از گلشن عسگری گذر کن امشب
بوی گل نرگس از فضا می آید
سلام علیکم.پیشاپیش میلاد منجی عالم بشریت و عیدتان مبارک.
یاعلی.التماس دعای فرج…
اللهم عجل لولیک الفرج… (F)